
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد، رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
ادامه مطلب
|